{من در این گوشه که از دنیا بیرون است؛ آسمانی به سرم نیست، از بهاران خبرم نیست ...}
صدای رادیو را کم می کنم، اما همینجاست که موسیقی اوج می گیرد
{اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده؛ یاد رنگینی در خاطر من؛ گریه می انگیزد}
فعل فراموشی را که خدا یادش رفته بسازد!
{ارغوانم دارد می گرید}
تصاویر پشت به پشت هم و آشفته از خاطرم می گذرد. سوزش خاموش شدن خاکستر سیگار مرا به خودم می آورد. سیگار را در ته مانده ی فنجان قهوه ی روی میز خاموش می کنم. چند وقتی نگذشته از زمانی که در اتاقم سیگار می کشم. پیشتر عادتم نبود؛ می گفتم تنِ آدمی بوی سیگار می گیرد اتاق که سهل است؛ اما حالا با خودم می گویم چه فرق می کند!
{ارغوان این چه رازی است که هر بار بهار؛ با عزای دل ما می آید!؟}
به خودم می گویم اینکه 92 خوب بود؛ 93 عالی بود و روشنی ابتدای 94 جای خودش را به تاریکی روزهای کم سوی سورت سرمای مرگ داد هم خودش حکایتی است. انگاری میخواهد حالیت کند که «کجایی آدم ساده؛ خبری نیست»، حالیت کند که قد و قواره این دنیا چیز دیگری است؛ ...
{ارغوان تو برافراشته باش؛ تو بخوان نغمه ناخوانده من؛ تو بخوان}
قلم را بر میدارم. می خواهم از عصاره تجربه های این سالها بنویسم: اهمیتِ فهمِ بی اهمیتیِ آدمی دست رنج این روزهایم است. می آیم که بنویسم با خودم می گویم چه اهمیتی دارد نوشتن از اهمیتِ فهمِ بی اهمیتیِ آدمی!
سیگار جدیدی دود می کنم و با خودم می گویم تا همینجایش هم زیادی بود!
صدای رادیو را کم می کنم، اما همینجاست که موسیقی اوج می گیرد
{اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده؛ یاد رنگینی در خاطر من؛ گریه می انگیزد}
فعل فراموشی را که خدا یادش رفته بسازد!
{ارغوانم دارد می گرید}
تصاویر پشت به پشت هم و آشفته از خاطرم می گذرد. سوزش خاموش شدن خاکستر سیگار مرا به خودم می آورد. سیگار را در ته مانده ی فنجان قهوه ی روی میز خاموش می کنم. چند وقتی نگذشته از زمانی که در اتاقم سیگار می کشم. پیشتر عادتم نبود؛ می گفتم تنِ آدمی بوی سیگار می گیرد اتاق که سهل است؛ اما حالا با خودم می گویم چه فرق می کند!
{ارغوان این چه رازی است که هر بار بهار؛ با عزای دل ما می آید!؟}
به خودم می گویم اینکه 92 خوب بود؛ 93 عالی بود و روشنی ابتدای 94 جای خودش را به تاریکی روزهای کم سوی سورت سرمای مرگ داد هم خودش حکایتی است. انگاری میخواهد حالیت کند که «کجایی آدم ساده؛ خبری نیست»، حالیت کند که قد و قواره این دنیا چیز دیگری است؛ ...
{ارغوان تو برافراشته باش؛ تو بخوان نغمه ناخوانده من؛ تو بخوان}
قلم را بر میدارم. می خواهم از عصاره تجربه های این سالها بنویسم: اهمیتِ فهمِ بی اهمیتیِ آدمی دست رنج این روزهایم است. می آیم که بنویسم با خودم می گویم چه اهمیتی دارد نوشتن از اهمیتِ فهمِ بی اهمیتیِ آدمی!
سیگار جدیدی دود می کنم و با خودم می گویم تا همینجایش هم زیادی بود!