۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

عکس نوشت - 50: تاملات نابهنگام مارکسی!


ما انسان های از خود بیگانه ...



×. شاید فارغ از غرق شدن در گیر و دار ایسم های قلمبه سلمبه و ایده ها و تزها و نظریات حجیم و سنگین -و البته نغز و لطیف- روشنفکران و اندیشمندان -کسانی که بیش از ما و پیش از ما فکر کرده اند- این طور به نظر برسد که تلنگری که مارکس و امثال او بر پیکره این انسان اسیر روزمرگی و مغروق در کار -کاری که چه بسا برای نان روز است و نان روز انگاری برای سکس شب!- انسانی تماما رنج و درد ولی متوهم و انسانی در ابعاد «بعد از کار» -انسانی که انسانیتش و لذت بردنش از زندگی بعد از کار و فراغت از آن پدید می آید؛ می زند بزرگترین و بهترین نقدی است بر این شاکله تماما تهی و پوچ!
اینکه این همه رنج کار از برای چه؟ چرا رنج؟ 
چقدر از خود بیگانگی ...



۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

افکار پریشان - 74: حوای این روزها ...




این روزها 
سیب ها هم کاغذی اند ...

حواها که بماند ...





×. به قول حضرتش:
چون بسی ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست ...


پست های شاید مرتبط:
(+) (+) (+)

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب ...


تو را گم می کنم هر روز 
و پیدا می کنم؛ 
هر شب ...

چگونه با جنون خود
مدارا می کنم؛
هر شب ...


دلم 
فریاد می خواهد

فریاد
 فریاد 
دلم
فریاد می خواهد
ولی
در انزوای خویش 

دلم فریاد می خواهد
ولی در انزوای خویش ...

چه بی آزار با دیوار 
نجوا می کنم؛
هر شب ...


کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی!؟
کجا لعنتی!؟


------------------------


نه گریه ای
نه خنده ای 
که سرکشد به پای دل 

نه شاعری
که سر نهد برای من ترانه ای 
نه مطربی 

نه غنچه ای
که سرنهد در این بهار تشنه لب  

نه سبزه ای
نه شبنمی 

...





*. انگار حسب حالی است که فقط اهل هایش میفهمند 

*. شاعران: بهمنی، غضنفری 








۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

لحظه ای تامل - 38: غدیر، قدر؛ ما آدم های ظاهر بین و مفهومی به نام حق!

شمشیر را از غلاف بیرون می کشد ...
زیر لب زمزمه می کند: لا حول و لا قوه الا بالله
انگاری آرام تر می شود، زمزمه اش را ادامه می دهد: الا بذکر الله تطمئن القلوب
اشهدش را پیشتر گفته است، آخر می داند بعد از این جهاد عظیم شاید امانی برایش نباشد؛ پیروانش مجالش نخواهند داد.
موهایش را که هنوز از غسل شهادتش خیسند تاب می دهد، کنار می زند؛ که مبادا پرده سیاهی بشوند؛ که بتواند دشمنش را نشانه رود
شمشیر بالا می رود ....
فرق علی را نشانه رفته است!

اقیانوس به طرفه العینی شکاف می خورد، در سجده غرق می شود. تناقض عجیبی است!
اقیانوسی که تا دیروز عمود ایستاده بود -و چه معجزه ای بالاتر از این- می افتد!
چکامه های حق فوران می کنند؛ در و دیوار محراب پر می شود از ناگفته های علی ...

باورم نمی شود؛
چگونه اقیانوس شکاف می خورد!؟
چگونه کلمات این چنین رنگی -قرمز به رنگ عشق- فوران می کنند!؟

بلاغت علی؛ فصاحت علی این بار هم در محراب و در سکوتش خلاصه می شوند ...
حق زخمی شده است ...

ابن ملجم؛ این مقدس حافظ کلام وحی، این این قدیسه ی شب بیداری های همه عبادت، این پیشانی مهر خورده پینه بسته، این مجاهد مفسر؛ اکنون به دست پیروان علی است ...

زبان می گشاید -عدل علی هیچگاه خدشه ای به خود ندیده است، نه در قبال شدیدترین دشمنانش و نه حتی در برابر خانواده اش و نه حتی در برابر یار و همسفر و دلدار روزهای سختش میثم تمار؛ که او مرد حق است، نه مرد مصلحت های پست و بی شرم؛ نه مرد قدرت و سیاست که مرد حق است، که تیغ هیچ مصلحتی را بر گلوی حق نمی فشارد-
لب از لب می گشاید و تنها یک کلام: عدل!
آن هم در برابر قاتلش -نه قاتل جسم و بدنش که قاتل دینش!- و این گونه خودش را و عدالت را جاودانه تاریخ می کند ...







از «سخنرانی در میان انبوه خویشتن»
امضا: صابر 
نگاشته شده در چهار بامداد، بیست و یکم ماه رمضان 
غرق در فکر به ظاهر بینی و حق!





×. عید است، نوشتم تا در میان شادی هایم کمی هم فکر کنم

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

افکار پریشان - 73: سیاه و سپید ...



دو سال پیش بود، چنین شبی چشم در چشم آینه، سپیدی تاری میان انبوهی از سیاهی ها توجهم را جلب کرد؛ یک تار موی سپید درست در آستانه ورود به 23 سالگی! خوش بودم که انگاری پخته تر شدم ..
بعدتر ها دکتری دلیلش را فشار عصبی و فکر بیش از حد به مسائل پیرامونی تشخیص داد، این را درست زمانی گفت که از شب بیداری های اجباری و خوابهای نرفته ام گفتم؛ چه خیال خامی بود آن همه توهم پختگی!
سال بعد یک تار دیگر و امسال دو تار دیگر کشف و ثبت شد!
مرگ زودرس است انگاری یا به تعبیری شاعرانه پیر شدن ...

بر زبر ما سوی ای ایستاده ام، رو در روی 25 سالگی، دیر نیست که بگویند با ربع قرنی تجربه! -کودکی در سرزمینی جنگ زده در حکومتی انقلابی و ایدئولوژیک، پاک دینی مدرن، سلطه دیندارانی نافهم به ایدئولوژی های خود، بهار عربی، رکود اقتصادی، رکود تورمی، خفقان، از تفنگ بازی های کودکی تا دیدن شلیک تیر و افتادن آدمی، خشونت، جسارت، طغیان، بهار عربی، باتوم، اشک آور، زندان، سنت، مدرنیته، تعلیق، جنبش های ضد سرمایه داری، تحجر، روشنفکری و ... تجربیات نسل ما این گونه است انگار به عظمت طول تاریخ! - 
24 سال نفس نفس زدن در این دنیای عفن لجن زار خسته کننده بوده است، هزینه هایی سخت و طاقت فرسا، شب بیداری ها، با خود حرف زدن ها، سیگارهای مداوم، آهنگ ها و خاطره ها -و لعنت به بعضی خاطره های گزنده!- اما ...
اما در ترازوی این زندگی به ظاهر لعنتی اوضاع طور دیگری است: هر چه هم هزینه بوده است به درک، فدای یک تار موی رفقا ...
سرمایه های این 24 سال کم نبوده اند که بینهایتند، همان منان دیگر من ...
این طور که نگاه می کنم خوب است، برآیندش انگاری زیباست!
راضی ام انگاری ...



×. سال گذشته نوشتم:

لایحه ای در دپارتمان بهداشت آمریکا مبنی بر قوانین بیماری ایدز در حال بررسی بود ...
سران ایران و عراق برای فرستادن نمایندگان وزرای خارجه شان به جلسه شورای امنیت سازمان ملل با موضوع آتش بس جنگ در تردید بودند ...
در گوشه ای از دنیا انتفاضه مردم در انتظار دهمین ماه خود بود ...
زین العابدین بن علی در جشن پیروزی ریاست جمهوری تونس به پایکوبی مشغول بود ...
مجلس سنای آمریکا در حال رای اعتماد به وزیر دیوان عالی ریگان بود ...
خانواده قربانیان بمب گذاری انیسکیلن اتریش در حال عذاداری بودند ...
جهان در شوک نزول شاخص میانگین صنعتی داو جونز بود ...
...

و من به ناگاه زاده شدم!

×. زادروز بهانه خوبی است برای خوب بودن ...

به نام خدایی که انسان را مایع آفرید ...


عادت می کنیم 
...

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

افکار پریشان - 72: جامعه شناس میمیرد !؟



توجه: خطر غیر علمی و غیر آکادمیک بودن این نوشته زیاد است!
تذکر: نوشته صرفا تراوشات خام نگارنده است!


محمد رضایی در انتهای کلاسش با پیش کشیدن دعوی عده ای از جامعه شناسان سوالی را مطرح کرد: «آیا بوردیو مرده است!؟»
انگار ایده اصلی همین پرسش را چندی پیش هم در قامتی دیگر پرسیده بود: «نظریه ها با ما چه می کنند و ما با نظریه ها چه می کنیم!؟»
چه اینکه جامعه را به تعبیری «تاریخ ساکن یعنی برشی از یک مقطع زمانی معین در طول تاریخ (و به همین اعتبار تاریخ را جامعه در حرکت) و آنگاه جامعه شناسی را شناخت ساز و کارها و روابط و علت و معلولهای آن برای زیست بهتر» بدانیم؛ و چه آنکه این تعبیر را نپسندیم و مفهوم جامعه شناسی را از زاویه ای دیگر به نظاره بنشینیم؛ این طور به نظر می رسد که بعد زمان و به طبع آن پویایی و تغییر -و به تعبیر آن دوست شاعرم این متغیر لایتغیر تاریخ!- می تواند رکنی جدا نشدنی از جامعه و جامعه شناسی باشد. با همین پیش فرض به پرسش اولیه برمی گردیم: «آیا بوردیو مرده است!؟». بگذارید سوال را کمی بیشتر بسطش دهیم: «آیا جامعه شناس می میرد!؟»
برای پاسخم به این سوال می خواهم دو مفهوم را از هم جدا کنم: 1-نظریه یک جامعه شناس 2- زاویه دید یک جامعه شناس
بگذارید با یک مثال بی ربط این تفاوت را کمی شرح دهم: یک موقع ما فرمول جاذبه را و یا نظریه نسبیت را می خوانیم که می شود نظریه؛ ولی موقعی هم ما به این مساله توجه می کنیم که نیوتن و یا انیشتین چگونه جهان را دیده اند که به جاذبه و یا نسبی بودن رسیده اند. یعنی به زاویه دید نظریه پرداز می نگریم: بینش نیوتنی و بینش انیشتینی!
با این دو تفکیک و آن مثال بی ربط برای چندمین بار به پرسش آغازین باز می گردیم و بدان پاسخ می گوییم:
بوردیو در هیئت یک نظریه پرداز در جامعه شناسی (آن هم بیشتر از نوع مردم مدارش) به دردها و رنج های جامعه پیرامونی خویش پرداخته و از این منظر با تغییر درونیات آن جامعه طبعا نظریه هایش از این دید منسوخ خواهند شد ولی نگرشش، نوع تحلیلش -فارغ از سوژه تحلیلش-، روشش و به طور کلی زاویه دیدش تا همیشه زنده است و باقی خواهد ماند
و به همین سیاق: دیگر جامعه شناسان ...



×. سریع نوشته شد و تند و پریشان!
×. دوباره توجه و تذکر اول متن قرائت شود ...


پست شاید کمی مرتبط: (+)